محیامحیا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

محیا یعنی زندگی!

عذاب وجدان!

سلام عروسک مامان.امروز سه شنبه 30 فروردینه.یک هفته ای هست که ادای خاله رباب رو در میاری.دستت رو میذاری رو سرت و با لهجه خوب ترکی میگی:"ارده".همون "شرده".از اول امسال برای باز کردن باب دوستی با همه مخصوصا حاج آقا سرت رو به چپ و راست خم می کنی و میخندی.چند روزه اشاره میکنی به افراد و اشیا و میگی:"بیا".الان چهار ماهه که صبح چشات رو که وا میکنی میشینی ی خمیازه و بعدش با جدیت  میگی:"پابا".ترکیبی از ب و پ.بردمت خونه دوستم.سرد بود.سرما خوردی.عذاب وجدان داره من رو که مامان باشم از پا در میاره.الهی که زود خوب بشی.
29 فروردين 1391

سفره فیروزه ای عید

سلام نازنینم.محیا جونم سال نو مبارک.هم برای تو وهم برای همه بچه های ایرانی.مامانی هیچ وقت هفت سین نچیده بود!ولی امسال به خاطر تو کاسه های فیروزه ای رو چید روی میز تحریرش.بعد یک سیب گذاشت وسط معرکه!بقیه سین ها رو مامان جون و خاله رباب اهدا کردن.مامان اصرار نداره هفت تا سین جمع کنه.فیروزه ای رنگ گنبد مسجدهاست.مامان می خواد آسمون رو به خاطر تو دعوت کنه به خونه.اصلش همون دعوت فیروزه ای مامان جون!موقع تحویل سال من و  تو و بابایی ٩ آیه اول سوره مومنون رو خوندیم بهدش به هم تبریک های صمیمانه گفتیم!!بعدش رفتیم پیش حاج آقا و...روز اول عید هر سال همه جمع میشن خونه مامان جون بابایی.ما هم رفتیم و به سنت هر سال ماکارونی دست پخت مامان جون رو خورد...
6 فروردين 1391
1